شفا یافته حرم دوست - ndayeeshgh
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ndayeeshgh


لینک دوستان

صدف جان صدف عزیزم چشم انتظارتم برگرد
صدفی برای مروارید
منتظران دل شکسته
هر چی بخوای داریم
ترفند،نرم افزار،آموزش و....
::::: نـو ر و ز :::::
در سایه سار وحدت
صبور: بچه قمی اینجا هس ؟
یا ضامن آهو
diplomacy
shima love

لوگوی دوستان























تعداد بازدید

v امروز : 24 بازدید

v دیروز : 33 بازدید

v کل بازدیدها : 169898 بازدید

آهنگ وبلاگ

87/8/20 :: 4:28 عصر

میلاد با سعادت حضرت امام رضا بر پیشگاه امام زمان و بر شما دوستان مبارک باد 


شفایافته: حمیدرضا ثابتى
تاریخ شفا: هشتم شهریور 1374
بیمارى: سرطان، نارسایى کلیه و لکنت زبان
اگر تنهاترین تنهاها شوم، بازخدا هست. او جانشین همه نداشتنهاست، نفرینها و آفرینها بى ثمر است. اگر تمامى خلق گرگهاى هار شوند و از آسمان هول و کینه و درد و بلا بر سرم ببارد، تو مهربان جاودان آسیب ناپذیر من هستى ، اى پناهگاه! تو مى توانى جانشین همه بى پناهى ما شوى و یار همه مظلومان دردفهمیده دردکشیده درددیده.
تو مى توانى به وفاجانم را بگیرى و به وفا عمر دوباره ام دهى . هستى ام از تواست، اى آن که هستى ام دادى و آغازیدن را در آغازى نو، بى هیچ تردیدى در پوست و گوشت و استخوانم به ارمغان گذاشتى که تو مهربانترین مهربانانى ، و اکنون در آغاز عمر دوباره ام عزیزى مهربان خود را همچون صاعقه برجانم زد، و من در برق آنـخود را به چشم دیدم! قلمى به رنگ خورشیدـبه دستم داد و قلمم را که به رنگ سیاه بود، از دستم گرفت و من امشب را نشستم و ایمانم را نوشتم و ... همین.
درود بر تو اى وارث آدم برگزیده خدا!
درود بر تو اى وارث نوح نبى خدا!
درود بر تو اى وارث نوح ابراهیم خلیل خدا!
درود بر تو اى وارث موسى کلیم خدا!
درود بر تو اى وارث عیسى روح خدا!
درود بر تو اى محمد(ص) حبیب خدا!
درود بر تو اى ضامن آهو!
شمس الشموس!
امام رضا(ع)!
وجودم تنها یک حرف است و زیستم تنها گفتن همین یک حرف.
حرفى شگفت، حرفى بى تاب و طاقت فرسا، همچون زبانه هاى بى قرار آتش است، و کلماتش هر یک انفجارى را به بند مى کشند.
کلماتى که شالوده روح و مذهب و اندیشه و ادب و زندگى و سرنوشت و سرگذشت من و ماست.
کلماتى که ساختار یک حرفند،
و حرفى که یک داستان است،
داستان مستند یک اسیر، اسیرى که در ازاى عمرش به انتهاى جاده خویش رسیده بود.
اسیرى که دنیا با همه جاذبه اش در قالب گور سردى ، داستان تکامل خویش را به پایان مى رساند،
اسیرى که تصورش چهره کریه سرطان بود وارغنونش کوس رحلت.
آرى تنها یک حرف، حرفى به بلنداى همه تاریخ ... اعجاز امام رضا(ع).
در این نوشته تمام کوششم این است که اعجاز مولایم على بن موسى الرضا(ع) را آن گونه که بود و بر من گذشت بازگو نمایم، هرچند واقفم که ادعایى است محال و کوششى است عبث.
شب چنان بر عالم نشسته بود که گویى هیچ گاه برنخواهد خاست، و از ازل در همین جا نشسته بوده است. هرگز نه دیروزى بوده و نه فردایى خواهد بود. و من همچون شبى که در کوهستانهاى ساکت، صحراهاى به خواب رفته و پروانه هاى نومید، قبرستانهاى عزادار و شهرهاى آلوده، سراسیمه و هراسان همه جا را بى هدف پرسه زند، زندگى مى کردم. رؤیاى گیج و گنگ و خیال آمیزى بود، به روى همه چیز حریرى از مرگ کشیده شده بود. حریرى سیاه که روزهاى شومى بود ... آه نمى توانم وصف کنم، همه جا شب بود. نه، همه چیز شب بود.
یادم نمى رود آن اولین روزى را که با نام سرطان آشنا شدم، بعد از روزها به این دکتر و آن دکتر مراجعه کردم، آن شب به خصوص، پزشک بعد از دیدن آزمایش، در گوش پدرم زمزمه اى کرد که انعکاس نجوایش از زبان ناباورانه با، کلمه سرطان آقاى دکتر ... به گوش من رسید و از آن شب، دیگر همه چیز برایم شب شد، و افسانه روز با همه جذبه هایش در من به خاموشى گرایید. احساسم را نمى توانم بگویم، چرا که قلم بیچاره من با آن احساس بیگانه است. آه، آن شب آغازى دیگر بود.
همه چیز رنگ باخت و دنیا و زیبایهایش ذره گشتند و در ظلمت شبهاى من فراموش شدند. آغاز دردهایم بود، شب مرّگى هایم جان گرفتند، هر شب گویى همه سردى اش آغوش مى گشود و به سراغم مى آمد، با نفسهایم مى آمیخت، در بسترم بى خیال مى نشست و سرود مى خواند. گاه گرمم مى کرد و گاه آغوش مى گرفت و از سردى تنها شدن کبودم مى کرد.
مى رفت و مى آمد و حضور خویش را در چشمان ملتهبم به ودیعه مى گذاشت و من هر لحظه از حضور وحشتناک این سایه موهوم، گرمتر مى شدم، داغتر مى شدم، شعله مى گرفتم و مى سوختم. گاه طنین صدایم گریه آلود مى شد و مى گرفت، و از فشار هیجان و درد استخوان، راه نفس بر من بسته مى شد و ناگهان همچون پرنده اى که تیغ بر گلویش مى فشردند، به شتاب فریادى بر مى آوردم و معصومانه نقش بر زمین مى شدم و لحظه اى از دنیاى شب پرست دور مى گشتم و هیچ کس و هیچ چیز را نمى دیدم حتى مرگ را.
دقایقى متمادى از شب مى گذشت و من پس از گذشت زمانى که نمى فهمیدم چقدر بودـآه چه زمان خوبى !ـآرام آرام چشم مى گشودم. چشم به جمع عزیزانم در آن چهره هاى نگران. جز قطره هاى شفاف اشک و خوناب هیچ نمى دیدم، شنیدن زمزمه هاى قطره هاى عرق بر پیشانى ام گواه حضور مرگ بود و قطره هاى اشک بر سیماى عزیزانم، اندوه عظیمشان بود بر تکرار رسالت شبهاى من.
سرطان در همه اندامهایم ریشه دوانده بود، هجوم سلولهاى سرطانى به مغز، نشانگر دفن آخرین بقایاى امید از سراى ماتم زده دل خانواده ام بود درد بیداد مى کرد. شبها بر تن بى رمق من بیشتر سنگینى مى کردند، گذشت کند زمان، قرابت مرا با مرگ بیشتر مى کرد، و هر چه خانواده ام سعى مى کردند باور مرا بشکنند، رسالت عمیق شبها نمى گذاشت. دیگر چشم به راه خورشید نبودم، انتظار روز، در درد وحشتناک استخوانهاى تحیفم مدفون شده بود و از او جز گورى بى جان نمانده بود؛ گورى که در زیر ضربه هاى وحشتناک صدها داروى افیونى و به ظاهر ناجى ، با زمین یکسان شده بود، و چنان هموار که از زمین قبرستان، همه خواستنهاى دوران بلوغم و جوانى ام نتوان بازش شناخت. درهاى وحشت یکى یکى به رویم گشوده مى شد.
با اولین برق گذاشتن و شیمى درمانى ، خیلى زود یافتم که این شبها از جسم آراسته و به ظاهر آدم گونه من دل خوشى ندارند. آه! چه نقمتى ! و آن شد که خواستند، دیگر هیبت آدمیزاد هم نداشتم، چیزى بودم مثل پوست کشیده شب، حس مى کردم مرگ انتقامجو، مرا، که به آغوش پر از مهر همسرم و اشکهاى بى پناه مادرم و دستهاى پر عاطفه پدرم پناه برده بودم مى جوید، و من دور از چشم هاى وحشتناک مرگ، خفته در آغوش پر آرامش یأس، از یقینى سیاه برخوردار بودم، و من که روحم هرگز تاب بى قرارى نداشت، دلم طاقت انتظار نداشت، من که چشمان غم زده ام همواره چون دو کودک گم کرده مادر، سراسیمه و پریشان به هر سو مى دویدند، نمى توانستم به در خیره بمانم که کسى بیاید.
دلم چنان بر دیواره ناتوان سینه ام به خشم مى کوفت که هر لحظه گویى خواهد شکست. همواره بیم آن داشتم که ضربه هاى خطرناک این جانور خشمگین از درون بر دیواره هاى لرزان اندامم چنان فرود آید که ستونهاى نا استوار استخوانهایم را خرد کند. احساس مى کردم باید با عجز و بیچارگى بر آستانه وحشت شبهاى مقتدر زندگى ام به التماس بیفتم و عاجزانه از او بخواهم رهایم کند. بخواهم شب برود، اما شب نمى رفت. شب نمى رود، کاش برود.
نمى توانم آن شب ها را به یاد آورم و این چنین ساده از کنارشان بگذرم. نمى دانید با جان من چه کردند. آن شبها، جز اندوه ترس، موت و مرگ، خبرى نبود. یادم مى آید کلیه ام را از دست داده بودم. حالا دیگر سرطان تنها حامى شب نبود که مرا به بازى مى گرفت، جسدى شده بودم که تنها نفس مى کشید. مرا به آن طرف مرزها بردند، آمریکا، اما آن جا هم همان داستان خیمها بود و شب ها. جنس شب از شب بود، و مرگ همان بى عاطفه شب هاى غربت من.
من تنها اسیر شب بودم، اما بعد از جواب پر ابهام و نومید کننده دکترهاى آمریکایى ، گویى همه عزیزانم چونان من مسافر غم زده کاروان اشباح شب شده اند، و این چیزى نبود که در آن شب هاى غم زده بتوان تحمل کرد. کوله بارسه سال حسرت و غم و رنج و درد، دیگر بر شانه هاى نحیفم سنگینى میکرد. من از هر چه این کوله بار را به زخم مى کشید و سنگینترش مى کرد هراسان بودم، و این نومیدى بهترین و صبورترین خداوندان بودنم.
کوله بارى را واژگون کرد، آخر راه بود. شب ها دیگر آرام آرام زمزمه لالایى خویش را از پنجره هاى باز خانه مان تجربه مى کردند. همه چیز بوى هجرت مى داد، همه جا ناقوس مرگ پیچیده بود. دیگر مرگ بازى خویش را تمام کرده بود و دست بیعت به سویم مى گشود. باور این حقیقت چهره اى خاص داشت. مادرم با چشمهاى باران زده در آغاز شبى به سراغم آمد.
در چهره اش آرامشى خاص بود. دیدگانش آتش خورشید فراموش شده را تداعى مى کرد و صحبتش بوى سپیده مى داد. مرا مهمان کردـمرا به صبح نوید داد. گفت: به جایى بروم که آن جا شبهایش چون روز روشن است. گفت به جایى بروم که شب ندارد. گفت به جایى بروم که خورشیدى به وسعت همه جهان آن جا مى درخشد و ... حرفهایش قشنگ بود. دلم براى خورشید تنگ شده بود.
گویى دلکش ترین سرودها را در نمایش روز شنیدم و جاذبه سرودها و جادوى غزلها مرا به سوى حرم مى خواند، جایى که مادر از آن مى گفت: به نیروى عشقى که در نهان به خدا داشتم و به قدرت پارسایى ها که درخلوت خویش در آن شب هاى وحشتناک ورزیده بودم و به اعجاز ایمانم، به آن آستان پاک پاى نهادم. سى روز مقیم نور شدم. گلدسته ها به رنگ آفتاب بود. کشیده همچون آرزوى نازک همچون خیال. با قامت بلند دعوت به معراج آسمان گنبد هم رنگ خورشید.
کاشى ها لاجوردى ساده و بى ریا، به رنگ نیایش، به رنگ آسمان، در چشمان اشک آلود همسرم، به رنگ مسجد بلال به روى کوه ابوقبیسـساده لاجوردى متواضع، اما نه از خاک آجر و کاشى ، از اخلاص؛ و رنگش به رنگ نخستین طلوع در نخستین روز آفرینش. رواقهاى بلند و سرستونهاى زیبا و کاشى هاى براق و چلچراغهاى گرانبها و زمینهاى فرش شده تمیز و شسته و نورى که صحن را در پرتو نرم و روحانى خویش جلوه پر صفاى سپیده داده است، و در کنار دیوارهاى آن « خیال و آرزو و امید، خسته از دویدنهاى بسیار با چهره اى روشن از لبخند توفیق و زیارت به خواب رفته اند. فضایش نزهتى از ارواح بهشتى است.
نیمه هاى شب به خواب رفتم، در عالم رؤیا، صدایى مهربان مرا به خود آورد. صدایى که دلنواز بود، صدا از جنس نور بود: پسرم، برخیز و برو. تو شفا یافته اى .
باورم نمى شد، به خود آمدم، هیچ دردى در خود احساس نمى کردم و بدون اینکه زبانم بگیرد مدام آقایم را صدا مى کردم و مى گفتم: السلام علیک یا على بن موسى الرضا(ع)!



  • کلمات کلیدی :
  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ


    منوى اصلى

    خانه v
    شناسنامه v
    پارسی بلاگv
    پست الکترونیک v
     RSS v
     Atom v

    درباره خودم

    لوگوى وبلاگ

    ndayeeshgh

    پیوندهای روزانه

    template designed by target=_blank>Rofouzeh